Post
32385
از:
محرمانه
به:
1357-11-22- 1979-02-11
متن سند
سند شماره 50
محرمانه
11 فوریه 1979 - 22 بهمن 1357
تبریز - ایران
موضوع: نامه کنسول ایالات متحده در تبریز به سفارت
مسیر امور در این جا به سمتی می روند که دیگر تبریزی وجود نخواهد داشت که من در آنجا کنسول باشم. زد و خورد در این جا از عصر دیروز به طور مداوم در جریان بوده و این
ص: 76
بدان معنی است که همه آن چیزی که کسی می تواند از خارج بشنود تیراندازی و فریادهای گاه و بیگاه و صدای دویدن مردم است. تانک ها به آنچه که صداهای عادی به شمار می روند گاهگاهی قطع و وصل موقتی می دهند، ولی علیرغم انطباق سمعی با جنگی که در شهر جریان دارد 24 ساعت جنگ بدون وقفه حتی برای من نیز کافی است. شهر بار دیگر در آتش می سوزد که شاید تا اندازه ای شگفت آور باشد زیرا در واقع به نظر می رسید که پس از آتش سوزی بار قبل چیزی برای سوختن باقی نمانده باشد. آیا آن آتش سوزی، چند روز قبل بود یا چند هفته قبل؟ دیگر نمی توانم چیزی را به خاطر بیاورم.
هنگامی که من حدود نیم ساعت قبل از داخل ساختمان به باغ پشت ساختمان آمدم، شش فقره آتش سوزی را شمردم. از جایی که من الآن نشسته ام و به طرف جلوی کنسولگری نگاه می کنم هاله ای از دود همه جا را فرا گرفته است. لازم به گفتن نیست که مردم در اینجا وضعیت روحی خوبی ندارند. آخرین نفری که تلفنی صحبت کرد (حدود نیم ساعت قبل) بغض گلویش را گرفت و گویی تلفن را زمین گذاشت. من در حال حاضر حالم خوب است، زیرا سی سرباز در اطراف ساختمان هستند، ولی هنوز روشن نیست که اینها چه مدت در اینجا خواهند ماند.
در تهران ارتش به سمت نیروی هوایی روی آورده است و آنها سرگرم کشتن یکدیگر هستند. اکنون وقت مناسبی نیست که هر کس هر یونیفورمی که می خواهد بپوشد و من کاملاً درک میکنم اگر همه آنها یونیفورم خود را به یک سو پرتاب کنند و به جستجوی خانواده هایشان بروند. وقتی که آن حادثه قابل پیش بینی رخ دهد، شما باور خواهید کرد من آن کسی نیستم که بخواهم نامم به عنوان فردی با افکار بزرگ، با مرمر در سرسرای وزارت امور خارجه ثبت شود.
روز گذشته فرمانده محل به دیدن من در خانه آمد و هنگام صرف فنجان چای (او به علت زخم معده مشروب نمی نوشد) به من گفت که رولور را به کمرم ببندم، زیرا او نمی تواند همه چیز را تضمین کند. دانش من درباره سلاح ها به طور اعم و رولورم به طور اخص، از دانستن طرز به کار بردن آنها و یا آن فراتر نمی رود، بنابراین یک نوع حالت مکث و درنگی به من دست داد. یکی از این روزها تصور می کنم ناگزیر خواهم بود با این رولور تیراندازی کنم. فقط به این علت که ببینم گلوله ها چگونه خارج می شوند، ولی ترجیح می دهم شانس خود را با فرار آزمایش کنم.
امید است که اوضاع به چنین مرحله ای نکشد زیرا دویدن هرگز بهترین ورزش من نبوده است.
در ضمن در حالی که این اوضاع مغشوش در اطراف ما در جریان است، بعضی از کارگران ما مرتکب اشتباه آمدن به کنسولگری شده اند، بنابراین من هم از آنها خواستم تا لوازم روشنایی جدید را در سرسرای اصلی نصب کنند. اگر این لوازم خرد شود لااقل من چند روزی از آنها
ص: 77
برخوردار خواهم بود.
یک روز و اندی بعد...
من نمی دانم امروز چه روزی است و کسی هم نیست که از او بپرسم هر چند تفاوت چندانی ندارد زیرا ایران و تبریز در چنان وضعی هستند که دانستن زمان مطلقاً اهمیت ندارد. روز گذشته چند هزار نفر به کنسولگری آمده و خواستار آن شدند که آرم ایالات متحده بر سر در اصلی (که در حدود یک تن وزن دارد) برچیده شود. سپس موقعی که این کار مختصر انجام گرفت (این کار توسط جمعی از کارگران انجام شد که بدون شک کارهای مشابهی را نیز انجام داده اند؟ زیرا مهارت حرفه ای در انجام آن را نشان دادند.) آنها خواستند که نشان روی در اصلی دفتر برچیده شود. از این دستور هم متابعت شد. آن گاه خواستار شدند که کنسول به آنها تحویل داده شود. سربازان در این مرحله تقاضای آنها را رد کردند. لازم به گفتن نیست که تأسف من از این که این دو آرم را از دست داده بودم به علت این امر که خودم به جمعیت تحویل داده نشدم، تسکین یافت.
سربازان این جا (حدود 30 نفر) اوایل بامداد امروز از سوی ژنرال محلی، که به حکومت خمینی روی آورده است، دستور گرفتند که بروند و فرمانده آنها خیلی هم دلش می خواست بدون کلمه ای فرار کند، ولی گروهی از سربازان که من با آنها دوست شده بودم از اطاعت فرمان او، تا زمانی که در وضع امنی قرار گرفتم و لوازم شخصی و اسناد اداری را جمع آوری کردم، سرپیچی کردند. در واقع یک مسابقه داد و فریاد بین فرمانده و سربازان صورت گرفت و سرانجام تعدادی از آنها مرا در یک جیپ گذاشتند و ما به پایگاه به سراغ ژنرال مسئول امور رفتیم. من تصور می کنم ژنرال نیز از شور و هیجان سربازان نسبت به من مانند هر چیز دیگری تحت تأثیر قرار گرفته بود. (لازم به گفتن نیست که آنها بیشتر کرد بودند) و او به سربازان گفت که می توانند تا زمانی که بستن بارم را تمام کنم، با من بمانند.
ما از میان یک صحنه کاملاً وحشیانه به کنسولگری بازگشتیم. شهر پس از این همه روز جنگ خیابانی در وضع وحشتناکی است، و زمان تصفیه حساب های خصوصی پیش روی ما است. دو مقام سابق دولت در این جا در یک خیابان اصلی، بامداد امروز به درخت آویزان شده بودند و دیگران نیز سرگرم سوزاندن خانه های آنها بودند. زمانی که من همه چیز را بسته بندی کردم، «سربازانی» از کمیته تبریز (یعنی غیرنظامیان بسیار جوان با ادعای مأمور پلیس بودن) فرا رسیدند.
کنسولگری به عنوان محلی که نباید غارت یا سوزانده شود، تحت قرق مذهبی قرار گرفت و این امری است که من دلم می خواست در اداره تشریفات مورد بحث قرار دهند. غارتگران سرخورده و ولگردها از آن زمان به بعد به دروازه اصلی می آمدند و اعلامیه را می خواندند و راه خودشان را کشیده و می رفتند، شاید به این تصور که روز دیگری بازگردند. در ضمن بعضی از دوستان من در این جا برای رفاه من فعالانه سرگرم چانه زدن هستند شاید چیزهای
ص: 78
مهمتر دیگری نیز برای من فراهم کنند، و ظرف چند دقیقه قرار است من تلفنی با کمیته روحانیون در شهر تماس بگیرم تا ببینم چه تصمیمی گرفته شده است.
در هیچ جایی در آئین نامه امور خارجه یک چنین پیام تلفنی تشریح نشده است. «هلو من کنسول آمریکا هستم، ببخشید از این که مزاحم می شوم ولی می خواستم بدانم که آیا تصمیم بر این گرفته اید که من دشمن مردم هستم و یا این که ترجیح می دهید که من کنسولگری را باز کنم و امور چند هزار تبریزی را که میل دارند موقتاً برای تسکین اعصابشان به لاس وگاس عزیمت کنند سر و سامان دهم». من در انتظار تلفن نیستم و دلم می خواست که در حال حاضر خودم نیز در لاس و گاس یا دیسنی لند بودم.
(توجه: مراتب فوق از یک یادداشت روزانه حوادث که من شروع به نگهداشتن آن کرده بودم اقتباس شده است ولی همه صفحات قبل و بعد هنگامی که کنسولگری به تاراج رفت ناپدید شد.) هنگامی که به گذشته نگاه می کنم پی می برم که حوادث تشریح شده بایستی در روز 13 فوریه روی داده باشند زیرا «پاسداران اسلامی» تازه چند ساعتی بود که در محوطه اقامت داشتند که در تلویزیون اعلام شد زندان شهر آتش گرفته و داوطلبان فوق العاده «برای نجات جان زندانیان» مورد نیاز هستند.
چهار آمریکایی در زندان بودند که من از اوایل تابستان آنها را ملاقات می کردم (جان بورچیل، پت تیارت، لروی کولیر و تام اسمیت) و با رؤیاهای وحشتناکی که در مخیله من می گذشت، کتی به تن کردم و از دروازه اصلی بیرون جستم که در آن لحظه یک اتومبیل متوقف شد و دو نفر از آنها از اتومبیل خارج شدند. این دو شهروند آمریکایی که همچنان پیژامه های زندان را به تن داشتند همراه با دو زندانی سابق آلمان غربی بودند. آنها به من اطمینان دادند که دو آمریکایی دیگر (همراه با یک استرالیایی و یک اتریشی) به زودی خواهند رسید. نتیجه این شد که آنها بعداً تلفن کردند و روز بعد با یک عضو «کمیته» که در خانه او اقامت داشتند در محل کنسولگری حاضر شدند. با توجه به بوروکراسی ایرانی از من تقاضا شد که برای هر هشت نفر آنها «قبض رسیدی» امضاء کرده و مهر بزنم.
زندانیان در جریان حمله و آتش سوزی از خارج و شورش از داخل زندان سرگذشت وحشتناکی داشته و پس از چند ساعت تیراندازی و هرج و مرج عمومی سرانجام از روی دیوار به خارج راه یافته بودند. لازم به گفتن نیست که عده زیادی از مردم خارج از زندان در انتظار بودند تا به آنها کمک کنند. معذالک ورود آنها به کنسولگری هم زمان با افزایش شدت زد و خوردهای خیابانی بود و آنها به جای آن که در یک خانه آسوده با تختخواب بخوابند، ناگزیر بر روی کف یک زیرزمین خوابیدند (زیرا اتاق های خواب در معرض تیراندازی قرار گرفته بود).
شب دوم اقامت آنها، شهر در یک وضعیت جنگی علنی قرار گرفته بود. فرمانده ارتش
ص: 79
حکومت نظامی سابق تبریز، یعنی ژنرال بیدآبادی، رسماً رژیم بازرگان را پذیرفته بود، ولی پس از دو یا سه روز هرج و مرج وسیع در شهر، توده ای از جمعیت پایگاه را مورد هجوم قرار دادند و زرادخانه را به تاراج بردند به طوری که چندین هزار تفنگ به دست یک جمعیت مملو از احساسات افتاد.
اگر هرج و مرج را بتوان اندازه گرفت باید گفت که این هرج و مرج پس از انحلال ارتش و پراکنده شدن سربازان به بالاترین اوج خود رسید. عصر روزی که پایگاه سقوط کرد، شماره شلیک ها را در دقیقه می شمردیم. 47 شلیک در یک زمان شصت ثانیه ای و این طور که معلوم شد، آن دقیقه یک دقیقه نسبتاً عادی در شهر بود.
ظهور قارچ مانند گروه های رقیب هشیار که از لحاظ نظری مسئول حفظ نظم بودند به فروریختن نظم در تبریز کمک کردند. مأمورین پلیس و ساواک تحت تعقیب قرار می گرفتند. دشمنان قدیمی می کوشیدند انتقام بگیرند. دو گروه «کمیته» (یکی تحت ریاست آیت الله قاضی طباطبایی و دیگری تحت رهبری ملائی بنام بنابی) می کوشیدند هر یک بر دیگری تفوق یابند، چندین نبرد حاد در کلانتریهای مختلف و بیمارستان و دانشگاه و ایستگاه تلویزیون در جریان بود و همچنین توده های انتقام جوی مجازاتگر به مقیاس کامل سرگرم عملیات بودند (12 مأمور پلیس و ساواک و دیگران در یک دوران دوروزه از درخت ها بدار آویزان شده بودند.) همچنین سیستم مخابراتی از هم پاشیده شده بود، مأمورین سابق و گروه کثیری از دیگران از خانه ای به خانه دیگر حرکت می کردند و در جستجوی یک محل «امن» برای گذراندن شب بودند. تلفن ها را یا جواب نمی دادند و یا خطوط قطع می شدند و تماس گرفتن با هر کسی که حداقل برای آن روز مسئول امنیت بود، را تقریباً غیرممکن می ساختند. پاسداران غیرنظامی (کمیته) کنسولگری گاه ظاهر می شدند و پس از آن ناپدید می گردیدند و صراحتاً مدعی بودند که از ماندن در آنجا هراسناکند.
در جریان شب 15 فوریه هیچ کدام از پاسداران کمیته در محل کنسولگری حاضر نشدند و پاسداران نیروی هوایی ایران که در محوطه کنسولگری حاضر نشدند و پاسداران نیروی هوایی ایران که در محوطه خارج کنسولگری سرگرم گشت بودند نیز ناپدید شدند. من کوشیدم که به ستاد کمیته و منزل آیت الله قاضی طباطبایی و دفتر ژنرال ایمانیان تلفن کنم ولی علیرغم وعده ها و اطمینان دادن ها از همه جوانب، موفقیتی برای به دست آوردن یک نیروی پاسدار کسب نکردم. نگهبانان پست شب خودم که دو نفر بودند (دو مستخدم قراردادی غیرمسلح) سرکار آمدند و با توجه به وضع خیابان ها و موقعیت خانه (که در گوشه دور افتاده محوطه بود) هشت زندانی و من بر روی کف ساختمان اداری خوابیدیم.
بامداد روز بعد نگهبانان پست بعد سر کار حاضر نشدند ولی من نگهبانان پست شب را مرخص کردم و بار دیگر کوشیدم تا یک نیروی پاسدار کمیته به دست آورم که باز هم بدون نتیجه ماند. در ساعت 10:15 بامداد در حالی که «زندانیان» سرگرم آماده کردن صبحانه
ص: 80
دیروقت در خانه بودند و من در سرسرای دفتر نشسته بودم (و سرانجام با تهران تماس گرفته و بامداد بی حادثه تبریز را تشریح کردم) متوجه شدم چهار یا پنج نفر از بالای دیوار عقبی محوطه خالی «اصل چهار» به داخل محوطه گاراژ پریدند. آنها بلافاصله آتش گشودند و گلوله های آنها گاه و بیگاه به دفتر اصابت می کرد.
من بلافاصله به طرف سرسرای تحت حفاظت دویدم و از تنها شماره تلفنی که اتفاقاً در جیب داشتم و متعلق به یک دوست «انقلابی» بود که تمامی اعضای خانواده او عضو کمیته بودند، استفاده کردم. مادر او به تلفن پاسخ داده و من توضیح دادم که گروه ناشناسی به کنسولگری حمله کرده اند. او وعده داد که کمک بفرستد و من گوشی را گذاشته و به سرسرا بازگشتم. تیراندازی حدود 15 دقیقه ادامه داشت و ناگهان گروه به ساختمان اداری حمله ور شد. من فریاد زدم که من تنها هستم و غیرمسلح و به محض آن که گروه متوجه شدند که من کنسول هستم (با پرسیدن و آنگاه با خواندن فارسی ورقه هویت وزارت امور خارجه ایران که همراه داشتم)، دست های مرا بسته و در حالی که دو نفر از آنها عکس ها را خرد می کردند و بر روی اثاثیه لگد می زدند و غیره و غیره... دیگران طنابی به دست آورده و حلقه ای به دور گردن من انداختند (فحش می دادند، فریاد می زدند و در عین حال هل داده و سیلی می زدند).
آنها در جستجوی محلی بودند که سر دیگر طناب را از آن آویزان کنند که در این هنگام گروه بزرگتری از «میلیشیا» از طریق در محوطه هجوم آورده وارد سرسرای دفتر شدند. دو گروه ظاهراً به خوبی با یکدیگر آشنا بودند و رهبر گروم دوم (که یا در نتیجه پیام تلفنی من برای کمک آمده بود، یا جزئی از یک جریان قبلاً طرح ریزی شده برای نجات زندگی من بود؟ که من هنوز نمی دانم) بلافاصله مراسم «دار زدن» را متوقف کرد. گروه دوم به گروه اول ملحق شده، شروع به غارت دفتر کردند و مرا به تهدید اسلحه وادار نمودند درهای محوطه طاقداری را که مربوط به قسمت «امنیتی» است باز کنم.
پس از ریختن کلیه کپسول های گاز اشک آور و تفنگ و رولور و گلوله ها و رادیوها در کیسه ها، آنها همچنین مهرهای کنسولگری و استامپ های روادید را بردند. آنها قبلاً کیف مرا با گذرنامه سیاسی و کارت هویت وزارت امور خارجه گرفته بودند. پس از یک بازرسی طولانی از همه اتاق ها در ساختمان، گروه مرا به طرف خانه هدایت کرد و هشت زندانی سابق را تحت محاصره درآورد. یک اتوبوس ویژه از سوی کمیته به محوطه کنسولگری فرستاده شده بود و پس از این که ما را وادار کردند (البته تمامی جریان به تهدید اسلحه صورت می گرفت) تا کف اتوبوس دراز بکشیم، ما نه نفر را به ستاد کمیته بردند (کاخ جوانان سابق در مرکز شهر). در آنجا ما را در اتاقی قرار دادند که توسط دو نفر که به عنوان مأمورین دستگیر شده ساواک معرفی شدند، و نگهبانانی که تفنگ های خود را به سوی ما نشانه رفته بودند، قبلاً اشغال شده بود.
شاید دو ساعت بعد بود که یک بازپرس سرانجام وارد شد. او شرح حوادث روز را از
ص: 81
سوی من یادداشت کرد و آ ن گاه یک به یک «زندانیان» را وادار کرد که سرگذشت خود از روزی که وارد ایران شده اند تا ورودشان به زندان کمیته را، شرح دهند. داستان ها به زبان فارسی نوشته می شد (ظاهراًً طبق سبکی که هر یک از آنها داستان خود را تعریف می کرد) و هر یک از ما را وادار کردند تا این «داستان اعتراف نامه» را امضاء کنیم. تمامی این فرآیند، تا حدی به دلیل هرج و مرجی که در ساختمان و در اطراف آن حکمفرما بود، چند ساعت طول کشید. در خارج غوغا و آشوب عجیبی حکمفرما بود و میلیشیای انقلابی مرتب «اسیر» به داخل وارد می کرد و جماعت زیادی در نزدیکی سر در کاخ جوانان اجتماع کرده و در اطراف هر اتوبوس تازه واردی جمع می شدند. در خود ساختمان راهروها از گروه های پرجنب و جوش که دستور می دادند و سئوال می کردند و میلیشیای کنجکاو (اغلب جوانان کم سن و سال با سلاح های اتوماتیک همیشه حاضر) که مرتب در را باز کرده و در سلول ساختگی ما پرسه می زدند، لبریز بود. صدای تیراندازی تقریباً لاینقطع بود. پس از چندین ساعت یعقوب برق لامع و علیرضا کیمیا که من به خانواده های آنها در جریان حمله تلفن کرده بودم، سرانجام مرا پیدا کردند. آنها گفتند که به کنسولگری رفته بودند ولی آن زمان مرا از آنجا برده بودند و آن گاه به سرکشی به ستاد کمیته ها پرداخته بودند که موفق نشدند و سپس به بیمارستان های محلی مراجعه کرده و سرانجام به بازپرسی بازداشتگاه ها یک به یک پرداخته بودند. ورود آنها بلافاصله تغییری در جو ایجاد کرد و چندین نفر از اعضای کمیته همچنین در وضع ناهنجاری سر رسیدند و از پاسداران پرسیدند که چرا مرا بازداشت کرده اند، حکم استخلاص من بلافاصله صادر شد، ولی آنها توضیح دادند که هشت زندانی خارجی باید در بازداشت بمانند زیرا پرونده آنها هرگز برای محاکمه ارجاع نشده است. من از ترک ساختمان خودداری کردم مگر این که آنها نیز با من بتوانند ساختمان را ترک کنند و با تأکید بر ناخوشایندی شدید از اعضای کمیته از حضور من، گفتم که هرگز این اشخاص که فارسی صحبت نمی کنند و در تکفل من هستند را در یک وضعیت هرج و مرج و بی قانونی رها نخواهم کرد. اگر آنها بمانند من هم در زندان با آنها خواهم ماند.
پس از حدود یک ساعت جر و بحث و با توجه به این که برق لامع احساس می کرد که اوضاع به طور کلی وضع نامطلوبی پیدا می کند، اظهار داشت که بلافاصله یک محاکمه برای این 8 نفر ترتیب خواهد داد و اتاق زندانی را ترک کرد. پس از گذشت حدود 2 ساعت او بازگشت. اتفاقاً گروهی از قضات با دادستان کل جلسه داشتند و دوست من ترتیبی داد که پرونده این 8 نفر مورد رسیدگی قرار گیرد. سرانجام ما اجازه یافتیم در ساعت 8 بعد از ظهر به اتفاق حرکت کنیم و به خانه یعقوب برق لامع برویم و از آنجا بود که من به سفارت تلفن کردم.
یعقوب برق لامع پیشنهاد کرد که شب را در خانه او بمانیم ولی پس از این که او توضیح داد که یک دسته کامل از پاسداران نیروی هوایی از کنسولگری دفاع می کنند، من تصمیم گرفتم
ص: 82
که به آنجا بازگردم. ما ساعت 10 بعد از ظهر به کنسولگری بازگشتیم و متوجه شدیم که یک عضو نیروی هوایی با چند عکس متعلق به کنسولگری که در زیر بغل دارد از در خارج می شود... تاراج نیروی هوایی از مدتی پیش آغاز شده بود. این شاید هشداری برای من بود، ولی من به طور ناخودآگاه گذاشتم که اوضاع به حال خود باقی بماند و به سادگی از «حامی» کمیته ای خودم خداحافظی کردم. به محض این که برق لامع رفت، حوادث 180 درجه چرخش پیدا کرد و من به زودی متوجه شدم که ما به جای این که تحت حمایت قرار گرفته باشیم، بار دیگر زندانی بودیم. از لحظه ورود دوباره من به کنسولگری در آن شب تا بعد از ظهر روز بعد پاسداران نیروی هوایی از حدود نزاکت خارج شده و ما را تا حداکثر ممکن تحقیر می کردند. ما را به تهدید اسلحه وادار کرده بودند که بنشینیم و آن گاه به ما فحش داده و تهدیدمان می کردند، و به من اجازه نمی دادند که از تلفن استفاده کنم و یا به اتاق دیگری در این خانه، غیر از اتاقی که در آن نگهداشته می شدیم، بروم یا این که به طور کلی حرکت دیگری بدون اجازه (که اغلب هم اجازه نمی دادند) یکی از گاردهای تفنگ به دست انجام بدهم. در جریان چند ساعت بی انتهای این رفتار، وضع روانی من در نتیجه استراق سمع صحبت های گروه هایی از اسیرکنندگان جدید درباره امکانات مختلف «محاکمه خلقی» ما یا پیشنهاد این که ما را به سادگی تیرباران کنند، و یا این که مدعی شوند که ما می خواستیم تفنگ های آنها را از دستشان بگیریم و بنابراین نزاعی به راه انداختیم، بدتر می شد (بیشتر گاردها متوجه نبودند که من فارسی صحبت می کنم و هیچ کدام از آنها نمی دانستند که من ترکی می فهمم).
هنگامی که بحث و جدل ها درباره حفظ و یا پایان دادن به زندگی 9 نفر به اوج خود رسید، تقریباً ظهر بود (من آنچه را که می شنیدم به 8 نفر دیگر نمی گفتم زیرا نمی خواستم که پاسداران نیروی هوایی به طور کلی پی ببرند که من حرف های آنها را می فهمم و بویژه نمی خواستم که یک عکس العمل هراس آلود بی جهت، از جانب هشت زندانی همراه من صورت بگیرد)، که در این هنگام یک افسر نیروی هوایی سر رسید تا محوطه را بازرسی کند. به بهانه آن که این افسر را به اتاقی دیگر ببرم، من آنچه را که می گذشت توضیح دادم و او بلافاصله پیشنهاد کمک کرد. این افسر در حالی که در اتاق خواب من کشیک می کشید و مانع مداخله می شد به من اجازه داد به سفارت تلفن کنم و من این وضع را توضیح دادم. او همچنین قول داد تا زمانی که گروه دیگری بیاید که جای گروه اول را بگیرد، در آن جا خواهد ماند. ظرف مدت کوتاه حیرت انگیزی (شاید 2 یا 3 ساعت بعد) یک نفر به نام دکتر رجایی از ستاد کمیته آمد و توضیح داد که او از تهران مأموریت یافته است تا به اوضاع رسیدگی کند. او بلافاصله اقدام کرد و نگهبانان را تغییر داد و برای نگهبانان جدید سخنرانی مفصلی در مورد دستورات خمینی نسبت به بیگانگان و دیپلمات ها و غیره و عواقب اتفاقاتی که ممکن است نسبت به آنها صورت بگیرد، ایراد کرد. نتیجه این سخنرانی تغییر محسوسی در اوضاع بود. دکتر رجایی چند ساعت بعد به کنسولگری بازگشت و توضیح داد که ترتیباتی فراهم شده است که یک هواپیما ما را
ص: 83
روز بعد به تهران ببرد.
شب آخر در تبریز نمونه شب های هفته های قبل از آن بود: تیراندازی در سراسر شب و بار دیگر آسودگی های مشکوک در زیرزمین، ولی لااقل وضع اسیرکنندگان و حامیان ما رو به بهبود رفته بود. تا بامداد روز بعد آنها حتی به آن مرحله رسیده بودند که به 8 زندانی سابق و من اجازه دادند بیشتر مایملک شخصی خود را جمع آوری کنیم و آنها را به سرسرای ساختمان اداری ببریم، هر چند به من دستور داده شده بود چیزی همراه خود نبرم. حدود ساعت 10 بامداد اتوبوسی که قرار بود ما را به فرودگاه ببرد وارد شد و اندکی قبل از عزیمت من بود که دکتر رجایی نماینده کمیته به هر یک از ما اجازه داد که یک دست لباس اضافی همراهمان ببریم (8 زندانی سابق همه مایملک خود را در آتش سوزی زندان از دست داده بودند، و من به هر یک از آنها یک دست لباس از خودم به جای یونیفورم های زندان داده بودم.) بدین ترتیب ما توانستیم دو چمدان و چند ساک دستی با خود ببریم. در آخرین لحظه ممکن، دکتر رجایی همچنین به من گفت که من می توانم عکس های خانوادگی و چند قلم نقره آلات همراه ببرم، بنابراین من به اتاق زیرشیروانی بازگشتم تا یک کیسه ای را پیدا کنم که چند روز قبل آماده کرده بودم. چون چند لحظه ای در ساختمان تنها بودم به سرعت فرصت آن را یافتم تا رادیوهای کنسولگری را خرد کنم و ساختمان را با کیسه ای در دست ترک کردم. پس از هرج و مرج و خطر در تمامی طول هفته سفر به تهران تقریباً ضد جو قبلی محسوب می شد. یک هواپیمای نیروی هوایی در فرودگاه تبریز در انتظار ما بود و پس از این که برای بار چندم مورد بازرسی قرار گرفت، ما ساعت یک بعد از ظهر رهسپار شدیم و یک ساعت بعد به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. کارمندان نیروی هوایی ترتیب حمل و نقل ما را به سفارت دادند (در یک آمبولانس به طوری که هیچ کس در خیابان ها جلوی اتومبیل ما را نگیرد) و ما در اوایل عصر 18 فوریه به سفارت رسیدیم. زندانیان اتریشی و استرالیایی و دو زندانی آلمان غربی به زودی به سفارتخانه های خودشان رفتند و چهار زندانی آمریکایی بلافاصله کارشان از طریق خروج دنبال گردید. (روز بعد ایران را ترک کردند) و من از آن پس در تهران باقی ماندم.
زمان یافت نشد!
اتفاق و وقایعی یافت نشد!
قرارداد یافت نشد!
سایر کلمات یافت نشد!